*/ document.write('Monday, October 10, 2005
'); document.write('
مربی کودک
رفتم با خاله دندانپزشکی. یه پسر بچه کوچولو هم با پدرش اومده بود دندون شیری ‌ش رو بکشه.
اینقدر گریه کرد مطب رو گذاشت روی سرش. پدرِ هم بداخلاق فقط می‌گفت که گریه نکن و داد می‌زد سر بچه 5 ساله.
نفهمیدم چطور شد رفتم دست بچه رو گرفتم و نشوندمش پیش خودم ، یه خرده خجالت کشید ولی شکلات دادم دستش و دیدم یه مورچه روی دیوار داره راه می‌ره. گفتم:« تا حالا مورچه گازت گرفته؟» سرش و تکون داد که آره. گفتم الان که بری پیش دکتر یه درد کوچولو داره مثل همون که مورچه گازت بگیره. دستشو گرفتم و بردمش پیش دکتر. حالا پدرش و خاله‌ی من داشتن نگاه می‌کردن که چطور بچه آروم شد. دکتر هم خانوم مهربونی بود و بی‌دردسر دندون بچه رو کشید.
پدرش ده بار تشکر کرد ازم.
تو فکرم که چطوره برم مربی کودک بشم با این همه استعداد ذاتی‌ام!!
'); --->